معنی بنه، زاد

حل جدول

بنه، زاد

توشه سفر


بنه ، زاد

توشه سفر

گویش مازندرانی

بنه

بن بنه

فرهنگ عمید

بنه

اصل، بنیاد،
(زیست‌شناسی) ساقه، تنه،
(زیست‌شناسی) ریشه: هر شجر باغ ز سر تا بنه / مانده ز بی برگی خود برهنه (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: بنه)،
(زیست‌شناسی) درختچه،
* از بنه: ‹ازبن› [قدیمی] از بیخ، از ریشه، از اصل،


زاد

طعام یا خوراک که در سفر با خود برمی‌دارند، توشه،
* زاد راه: = زاد۲

زاده‌شده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمی‌زاد، پاک‌زاد، پری‌زاد، خاک‌زاد، خانه‌زاد،
(اسم) [قدیمی] فرزند: بر شاه شد زاد‌فرخ چو گَرد / سخن‌های ایشان همه یاد کرد (فردوسی: ۸/۳۰۵)،
(اسم) [قدیمی] سن‌وسال: همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی / بدان زمان که کم از بیست‌ساله بود به زاد (فرخی: ۳۵)، هر ساله بلا و سختی و رنج / من بیش کشیده‌ام در این زاد (مسعودسعد: ۱۰۲)،
* زاد برآمدن: (مصدر لازم) ‹به زاد برآمدن› [قدیمی]
پیر شدن، سال‌خورده شدن،
پیر بودن،

فرهنگ معین

زاد

(ص مف.) مخفف زاده، زاییده شده: آدمی زاد، پری زاد، (اِ.) سن و سال، عمر. [خوانش: (جِ) [ع.]]

فرهنگ فارسی هوشیار

زاد بر زاد

پشت بر پشت اباعن جد: }} زاد بر زاد پادشاه بودند ‎. {{

لغت نامه دهخدا

زاد

زاد. (مص مرخم) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی). زادبوم، وطن. رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده. زائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.
فردوسی.
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه.
فردوسی.
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.
نظامی.
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- پاک زاد:
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد.
سعدی (بوستان).
- پری زاد:
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم.
سعدی (ترجیعات).
پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان.
سعدی.
- پیش زاد.
- ترک زاد:
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد.
فردوسی.
- حورزاد:
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن.
فرخی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
- خاک زاد:
نشاید بنی آدم خاک زاد.
سعدی (گلستان).
- خانه زاد.
- دیوزاد:
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد.
قوی دست گردد که دستش مباد.
نظامی.
- زاد بر زاد.
- زادبوم.
- زاد و بود.
- زاد و رود.
- زه و زاد.
- شهمیرزاد.
- فرخ زاد.
- کشمیرزاد:
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
- مادرزاد:
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد.
سعدی.
- ناپاکزاد.
- نوزاد:
بگوش آمد آواز نوزاد من.
نظامی.
- نیوزاد:
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
- همزاد.
و رجوع به زاد بر زاد. زادبود. زاد و بوم. زادبوم. زاد و رود. زه و زاد. شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود. || بمعنی کره ٔ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است. (برهان قاطع). || (ص) مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج):
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند.
فردوسی.
و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان.
فردوسی.
همی خواندند آفرینی بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد.
فردوسی.
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد.
فردوسی.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان.
نظامی.
جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد.
نظامی.
زادمردی چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید.
مولوی (مثنوی).
رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود.

زاد. (اِخ) زاتون. زاد. امیر برشلونه. شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 210). و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود.

زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج):
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان.
خاقانی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم.
نظامی.
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
عطار.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست.
عطار.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
مولوی (مثنوی).
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش.
سعدی (بوستان).
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
صائب.
|| طعام اندک. قوت لایموت:
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی (مثنوی).
حکیم عرب راپرسید [اردشیر بابکان] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند. (گلستان). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.

زاد. (اِ) سن و سال. (برهان قاطع) (آنندراج). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع):
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمّر.
فرخی.
همه کرامت زین رو همی رسید به وی
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد.
فرخی.
ای ماه سخنگوی من ای هورنژاد
از حسن بزرگ و کودک خرد به زاد.
عنصری.
بخاصه جوانی دل از بخت شاد
که باشد ورا بیست و یکسال زاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وزیران را گفت [شاپور ذوالاکتاف] مرا تا این غایت از نارفتن بجهاد مفسدان عذر آن بود که به زاد کوچک بودم و قوت سلاح برداشتن وجنگ کردن نداشتم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
و ازپسران او آنکه به زاد بزرگتر بود و شهامت و حزامت بیشتر تاج فرق شاهی و سراج وهاج الهی... (جهانگشای جوینی). جایگاه او بر پسرش حسام الدین امیرحسین هر چند به زاد از پسران دیگر خردتر بود مقرر داشت. (جهانگشای جوینی). علاءالدین هنوز در سن شباب بود چه در زاد میان ایشان هشتده سال بیش تفاوت نبود. (جهانگشای جوینی).
- به زاد برآمده، پیر. سالخورده:
سوده زنی بود بزاد برآمده... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از طبیب پرسیدم گفت: بزادبرآمده است و در سه علت متضاد دشوار است علاج آن. اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی).
- دیرینه زاد، معمر. سالخورد. سالخورده:
جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی (بوستان).
- زادخوست، زادخو، زادخور، سالخورد. کهنسال. و رجوع به این کلمات شود.


بنه

بنه. [ب ُ ن َ / ن ِ] (اِ) پهلوی «بنگ ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بار و اسباب و رخوت خانه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). اسباب و رخت. (رشیدی) (غیاث). رخت و متاع و اسباب خانه و بهیر و اموال. (ناظم الاطباء). بار و اسباب و رخوت خانه. اثاث البیت. مال. دارایی.زاد. توشه. (فرهنگ فارسی معین). لوازم سنگین وزن که با لشکر بود، چون خیمه و خرگاه و اثاث و اسباب و غیره: بشربن انطاه به یمن شد و عبداﷲبن عباس امیر یمن بود از قبل امیرالمؤمنین علی. عبداﷲ بگریخت و بشر، بنه ٔ عبداﷲ را دریافت در راه و غارت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). حسن به واسط بیمار شد و روزی چند برآمد و سودا بر وی غلبه کرد و دیوانه شد. و او رابند نهادند و ستوران و بنه های او گرد کردند و حمید طوسی را بر آن نگهبان کردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
سپه را به در خواند وروزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
فردوسی.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش.
فردوسی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه ٔ خان ختا با بنه ٔ خان خزر.
فرخی.
سپه پیش دار و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس.
اسدی.
ز جان یکسر امید برداشتند
سلیح و بنه پاک بگذاشتند.
اسدی.
به باغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). پس به باغ بزرگ رفت و بنه ها آنجا بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). خواجه اینجا باشد با بنه و اندیشه میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 464). هزارهزار و هفتصدهزار اشتر در زیر بنه ٔ شاه میرفتند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و بنه و تجمل پادشاهی بر نخواهم داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
شد زمستان و ز جودت بنه ای میخواهم
ابره و آستر و آکنه ای میخواهم.
سوزنی.
وز بنه ٔ طبع دراین قحطسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
بنه نیز چندان که خوار آمدش
بمقدار حاجت بکار آمدش.
نظامی.
گر کم از آن شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من.
نظامی.
رخت و بنه که داشت درهم بست و راه بخارا پیش گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 289).
- بنه بردن از جایی، کوچ کردن از آنجا:
تو اصل فتوحی و من از این شهر
خواهم بنه بردن ز بی فتوحی.
سوزنی.
|| مؤخرهالجیش. ساقه:
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه.
فردوسی.
نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت
با بنه ٔ میر قصد رفتن داری.
فرخی.
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقه ٔ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
|| بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء).
- از بنه، از بیخ و بن. ازاصل:
که اسفندیار ازبنه خود مباد
نه آنکس به گیتی کز او هست شاد.
فردوسی.
به تابوت زرینْش اندرنهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد.
فردوسی.
مگر بیخشان از بنه برکنیم
به بوم و برش آتش اندرزنیم.
فردوسی.
می نمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد.
منوچهری.
نبایست از بنه آزاد جستن
کنون این پوزش بسیار جستن.
(ویس ورامین).
دروغ از بنه آب رو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن.
اسدی.
همه منع یوسف به زن بازگشت
دلش فرش عشق از بنه درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.
ناصرخسرو.
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
جهان را نبود از بنه هیچ ساز
بفرمان او نقش بست این طراز.
نظامی.
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید.
نظامی.
|| خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء):
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز برشد بلند از بنه.
فردوسی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دور کن.
نظامی.
|| دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین):
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچه کردند ترکان یله.
فردوسی.
|| خاصه ٔ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین). || جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود. || در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی).
- بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف).
|| درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بَنَه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

بنه. [ب ُ ن ِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی (بلوک شاخه و بنه) که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است. در این ده از آثار قدیمی وجود دارد. و دارای 210 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


زاد بر زاد

زاد بر زاد. [ب َ] (ق مرکب) مخفف زاده بر زاده بمعنی پشت بر پشت و اباً عن جدّ. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج):
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند برپای پیش منند.
فردوسی.
|| نسل بعد نسل. اولاد بر اولاد:
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر.
(ویس و رامین).
و رجوع به زاد در این لغت نامه شود.

معادل ابجد

بنه، زاد

69

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری